دیوان مرگ رنگ
زخم شب میشد کبود.
در بیابانی که من بودم
نه پر مرغی هوای صاف را میسود
نه صدای پای من همچون دگر شبها
ضربهای بر ضربه میافزود.
تا بسازم گرد خود دیوارهای سر سخت و پا برجای،
با خود آوردم ز راهی دور
سنگهای سخت و سنگین را برهنه پای.
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند.
از نگاهم هر چه میآید به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله ی غولان
که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان میبست.
روز و شبها رفت.
من بجا ماندم از این سو، شسته دیگر دست از کارم.
نه مرا حسرت به رگها میدوانید آرزویی خوش
نه خیال رفتهها میداد آزارم.
لیک پندارم، پس دیوار
نقش های تیره میانگیخت
و به رنگ دود
طرحها از اهرمن میریخت.
تا شبی مانند شبهای دگر خاموش
بی صدا از پا درآمد پیکر دیوار:
حسرتی با حیرتی آمیخت
تاریخ : جمعه 87/9/1 | 12:32 عصر | نویسنده : farzad | نظرات ()